سفارش تبلیغ
صبا ویژن


من و دوستم



درباره نویسنده
من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61572
بازدید امروز : 0
 RSS 

دلم عجیب گرفته؛ به قول سهراب :دلم گرفته، خیال خواب ندارم...

خسته ام، از این روز مره گی دارم تو خودم می پوسم. مثل یه درختم که نمی دونم کجا ریشه بدوونم. می خوام برم اما نمی دونم کجا، میخوام عوض بشم، اما...

نگرانم، نکنه زندگیم قراره همین جوری ادامه پیدا کنه، بی هیچ تغییری، بدون هیچ امیدی... می ترسم، از فردا. نه از مرگ که خیلی وقته باهاش کنار اومدم هرچی باشه...! از روزمرگی و عذاب می ترسم. از این مردگی نه زندگی، می ترسم. از این تنهایی...

میخوام رویا ببافم، می خوام ترانه بسازم و... می خوام دیوونه باشم. دلم می خواست یه کوله مینداختم رو دوشم و راه بیفتم و برم با جاده تا نا کجا آباد...



نویسنده : سعیده » ساعت 11:24 صبح روز یکشنبه 88 مهر 19


سلام...
فردا میرویم...
نمی دانم باید خوشحال باشم یا... بایدی در کار نیست،،، نیستم.
دارم خیال گوش می دم... چقدر باهش خاطره دارم،
دارم دور می شم... می خواد خودم باشم و خودم.
نمی دونم چی بنویسم... ولی باید بنویسم.شاید این بار هم بایدی در کار نباشه...
 بگم دلم تنگ میشه، مگه نبود؟؟؟  بگم کاش الان بودی، مگه میشه؟؟   بگم بدون تو رفتن برام سخت شده، مگه نرفتن ممکنه؟
افکارم داره دور سرو دور می خوره. سه ساعت فکر می کنم تا یه جمله ای تایپ بشه... مگه حرف دل و میشه راحت زد... اونم من، که اول هزار بار می ریزم تو خودم بعد شاید...
باید برم ، یه مدت تنها بودن، تنهایی اومدن و رفتن ، تنهایی فکر کردن، به دردم می خوره... ولی تنهایی همیشه با یه دل گرفته سراغم می آد. خوب بیاد، با دل گرفته هم میشه کنار اومد، میشه زندگی کرد...
سعی می کنم بنویسم، تو کاغذ... نوشتن هم به دردم می خوره...
دیگه چی؟؟؟ آهان...سعی می کنم زندگی کنم... با محیط جدید ، با آدمای جدید، با احوالات جدید...
آبجی خانوم... ببخش که کمه... همینارو به زور از مخم کشیدم بیرون...
دلم تنگ میشه ، بیشتر از قبل       کاش الان بودی،  هستی، توی قلبم            بدون تو رفتن برام سخته، میرم و اونجا منتظرتم و دعا می کنم که بیای
خیلی چیزای دیگه هم هست که دلم می خواد بگم... ولی الان نه.... می زارم برا همون دفتر...
دعا می کنم... دعا کن.
یا علی.



نویسنده : زهرا » ساعت 12:40 صبح روز یکشنبه 88 مهر 12


  1
چه کسی مرا به نام صدا کرد

شاید باد بود که میان درخت بید می وزید

اما صدا، آشنا به ترنم قدیمی ترین ترانه بود.

شاید ستاره بود که رو به ماه نجوا می کرد.

گمانم خنده ی جیرجیرکی عاشق بود

که شقایقی را می بویید.

و شاید هیچ کس نبود

گمانم باز خواب دیده ام...

                  2

شاید تو بودی

که در خواب مرا زمزمه کردی

چرا به یاد نمی آورم؟

سکوت بود و سیاهی

که کلام آغاز شد

درخت بید لرزید

باد از هیاهو ایستاد

چرا به یاد نمی آورم؟

شاید دست تو بود که ستاره را چید.

چرا به یاد نمی آورم؟

            3

افسوس پاسی از شب گذشته است

و هیچ ترانه ای خوانده نمی شود

مانده ام میان سکوت و زمزمه جیرجیرکها

و گاهی باد در گوش درختان نام تو را می خواند

در میان شمارش ستارگان

ماه را فراموش کردم

نه؛ مرا خیال خواب نیست

که شاید تو را به رویا ببینم....



نویسنده : سعیده » ساعت 4:26 صبح روز چهارشنبه 88 مهر 8


ما همچنان منتظر آپتون هستییییییییییییییییییییییییییییییییم.



نویسنده : سعیده » ساعت 1:49 صبح روز شنبه 88 مهر 4


1.6.88

سلام بر اهل سلام

حالا دیگه شد وبلاگ (اَت؟؟... شایدم همینطور شد!)

جان کودکانمان ک از جان خودمان برایمان عزیزتر می باشند سی بار این مطلب زیبایتان را مطالعه فرمودیم جیگر!

بعدشم کلی سه نفری خندیدیم و بیشتر از آن ذوق زده شدیم! ولی فک کنم برعکسِ شما ما شدیدا بریم تو فاز غ!

قبل از اینکه شروع کنم معذرت میخوام منو ببخش ک باز با نوشته های... (سه نقطه=آخر فحش) ام ناراحتت میکنم! حالم خوش نی! مجبورم ب پست کردنش، فقط ب خاطر اصرارت!

 دلم میخواد بیشتر از این روزا ماهها و شبهایی ک گذشت و در پیش داریم بنویسم!  ماه رمضون داره میاد نمیدونم شاید وقتی این مطلب رو پست میکنم اومده باشه نوشتن یادم رفته دیگه گذشت اون روزا ک فرت و فرت هرچی بود و نبود مینگاشتیم. از وقتی اومدم اینجا زیاد نمیرم سراغ دفتر خاطراتم هرچند ک دیگه دلی نمونده برامون (از بس کوچیک شده!) ولی دست و دلم ب نوشتن نمیره!

 شاید این تهدید ها باعث شد کمی رجوع کنم ب این دل..! (عند فُ!)

پارسال این موقع هزارجور برنامه قشنگ قشنگ واسه خودم ریخته بودم شاید یادت باشه ک میگفتم برنامم چیه و تو گفتی ک میخوای درس بخونی از اون موقع تا حالا یکسال گذشت بعد از سیصد و شصت هفتاد روز انشاالله تو میری دانشگاه و من...!

از ی بابت خوشحال ب خاطر تو هر چند ک مانع بزرگی بودم برای رسیدن ب هدفت ولی باز خوشحالم ک بالاخره بهش میرسی ک می فهمی او نقدرم یکسالتو بیهوده و ب پای من حروم نکردی (هرچندکه کردی!)

 حالا تو میری ی جای دیگه احتمالا دورتر از دیار و... من! و من میمونم، نمیدونم کجا، اونجا یا همین غربت! نمیدونم با کی، تو یا...! خلاصه دلم گرفته برای آینده آینده ای ک مثل گذشته ای نچندان دور، از دست دادمش و یکی نیست ک بهم بفهمونه آینده همین حالاست و شاید هست اون یکی و من نمیفهمم و شایدتر اینکه نمیخوام بفهمم!

خوب زیادی رفتیم توو فاز حسرت! حسرت گذشته و آینده ای ک از دست رفته شد!

حالا میخوام برگردم! برگردمو این یکسال رو نبینم، گذشته رو نبینم، نبینم چ فرصتها ی طلایی رو از دست دادم، نبینم که نه ب هدف خودم رسیدم نه تو! با این تفاوت ک دیگه تو نیستی تا سر هر دو راهی بهم گوشزد کنی و نشون بدی راه درستو! اینبار دیگه هیشکی نیست! هیشکی...

هیشکی نیست ک تکیه گاه و پناهم باشه! هیشکی نیست که توو سختیا، پستی و بلندیا، یادآور روزهای خوش آینده باشه! هیشکی نیست که همراهم باشه!

حالا من تنهام! تنهای تنها! تنهایی الان برام بهترین دردِ و یا شاید بهترین راه! تازه باید بفهمم تنهایی هم زندگی ادامه داره! باید راه درست رو برای تنها رفتن پیدا کنم! ولی میترسم... میترسم دوباره یکسال طول بکشه و دوباره حسرت و آه و غ!

حالا از تو میخوام ک برام دعا کنی دعا کن برای جبران گذشته، برای عبرت گرفتن از گذشته ای ک از دست دادمش، نه برای ندیدن و فراموشی!

و دعا کن برای ختم بخیر شدن روزهای نامعلوم آینده!

 این روزها بیشتر یاد مرگ میفتم مخصوصا اون لحظه ک ی جنازه از کنارم رد شد وای خدای من اون لحظه ای ک دیگه هیچ اجازه ای بری بودن در این دنیا نداری، ادامه همین روزهای نامعلوم آیندست.

اون لحظه چی دارم برای گفتن چ کار مفیدی توی این گذشته کردم وقتی ب این سالها نگاه میکنم میشکنم، خورد میشم...

یک هدف درستو حسابی هم نداشتم ک بهونم باشه ک من خواستمو نشد! همش پو چی...

باز میخوای برات بنویسم؟ اون وقت بگو بنویس! لذت میبری ازخوندن اینا؟!!! ب هرحال من ازت خواستم ک نذاری بنویسم.

دوست داری باز آب شدنمو ببینی؟؟!

من رفتنیم...

کارو بار وبلاگم باخودت خاله!

تنها امیدم خداست...!



نویسنده : سعیده » ساعت 11:0 عصر روز سه شنبه 88 شهریور 31


<      1   2   3   4   5   >>   >