سفارش تبلیغ
صبا ویژن


بهار 1387 - من و دوستم



درباره نویسنده
بهار 1387 - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
بهار 1387 - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61566
بازدید امروز : 7
 RSS 

سلام

من فردا امتحانام شروع میشه

اعصابم خورده هنوز هیچی درست و حسابی نخوندم

اینروزا خیلی فکرم مشغوله

اصلا دلو دماغ درس خوندنو ندارم

همش توو فکر فاطمم انشاءالله آخر هفته میبرنش

اصلا باورم نمیشه

اصلا حس امتحانو ندارم میترسم آخرش یادم بره فردا برم سر جلسه

خدایااااااااااا

امروز از صب تا شب زنگ زدیم و فامیلو دعوت کردیم

قراره شنبه برای اولین بار آقا صمدو ببینم میخوام باشون برم خرید

تازه هنوز نمیدونم چی بپوشم

زهراااااااااااااااا آخه چی میشد لباستو یه خورده... نه... دو خورده.....حالا 84 خورده گشاد تر میدوختی

گررررررررریه میکنیم

اصلا عین خیالم نیست که فردا امتحان دارم

نمیدونم چرا اینقدر بیخیال شدم

تازهههههههههههههه همه ی آفامم پریییییید اونم تو این موقعیت که اینقدر......

فاطمه هی راه میره تو خونه از 100 جمله 10بار میگه من نگران امتحانای توام

بابا میگه : یعنی دانشگاه اینقدر آسوووووووووووونه؟؟؟؟؟؟

هرکی ی چیزی بهم میگه

آخه چرا چرا من اینقدر بیخیالم

چرا ی لحظه فکر نمی کنم

تازه میترسم وقتی از خونه داماد برگشتیم گریم بگیره

اونوقت همه بهم میخندن و میگن خوبه فقط ی کوچه فاصله دارین!!!!(خدا رحم کنه بهموون)

اینروزا خیلی باید صدقه بدیم

تو را خدا دعا کنید

دعا کنید که زندگیشونو با الهام گرفتن از زندگی حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها شروع کنن

انشاءالله که خوشبخت بشن و خوشبخت بمونن

فکر کنم بعد از مراسم حتما کچل شدم! آخه از فردا حسااااااااابی سرم شلوغه

همه کارا ی ور، اینکه باید اتاقو تمیز کنمم هموووون ور!!!!

تازه نگران ی چی دیگه هم هستم که کِلوم کردهههههههه

زهرا زنگ میزنه....

مامانم  از وقتی مدارکشو دادم همش میگه یعنی میشه امسال...

خدای من

انشاءالله که اگه قسمتشون باشه همه کاراشونو خدا خودش جور کنه

ولی زهرا نمیدونی چقدر براتون دعا میکنه ..........

خلاصه ما اینروزا منتظر ی چی دیگه هم بودیم انشاءالله که هرچی خیر و صلاحمونه همون پیش بیاد!

دیگه باید برم یکم درس بخونم 5- 6 ساعت دیگه قراره زهرا بیدارم کنه

راستی ی اتفاقه جالب که تو خونواده ما افتاده اینه که هر دومادی که وارد شده آخر اسمش حرف داله

خیلی جالبه نهههه!!!!!! محمد- فرید- جواد    و       آقا صمد! روزی پنجمیش باشه!!!

خب خدایا انشاءالله که قدم این یکیم مثل قبلیا برامون خیر باشه... و همین طور قدم فاطمه برای اونا!!!

انشاءالله که من زنده باشم تا آقا رضا رو ببینم...ببینم که از اون ور خیابوون میدوووووهه میاد اینوررر بعد تند تند درو میکوبه ... در که باز میشه با سرعت میاد بغلم و میگه: سلااااااااااااااااااام خاله!!!!!!!!

وایییییییییییییی خدا یعنیییی میییییییششششششششششهههههههههههه

یعنی میبینم اون روزاروووووووو.....

راستی ی شعری که اینروزا لغلغه ی زبونه همست اینه: ای رِ نزدیکه کجا بی؟.... ای قسمتِ خدا بی!!!



نویسنده : سعیده » ساعت 1:39 صبح روز جمعه 87 خرداد 24


بسم الله الرحمن الرحیم

اومدیم اینجا یَک مقداری چیرتو پرت بَقولانیم...

امروز دوباره طاقتمان سرریز شد و آمدیم وینمان را نصبیدیم تا فقط یَک مقداری از بیحوصلگی بیرون بیاییم... همان وینی که قرار بود تا یَک ماهِ دیگر نََنَصبیدانیمَش...

نوشتن دیگه یادم رفته...

امرو قرار بود برم خونه پرنیا اینا، نرفتم... خُ خوابم برد تقصیر من چیه؟؟!!!

قرار بود برم دُیتِر آخه ی چند وقتیه احساس ایکنم چشام بُقُله میتِرنه.. ایترنه..

جدیداً عاشق این لهجه ی جدید شدیم نیدانیم چرا؟... هاااا ایگفتیم...

قراره یَک روزی بین 13-18 با زهرا بریم نمایشگاه هیئت...

تازه از فردا دیه نیرم باشگاه...

آخییییییییش راحت شدیم...

اونجا یخک میزدیم

ولی حیف شدااا من یَک ایده ی بَسسسسسسیار جالب داشتم که متآسفانه عملی نشد

یعنی اگر میشد یکی از همون آدمک سیاها رو میذاشتی دَمِ درِ باشگاه که یعنی داره از اینجا فرار میکنه و میره به سمت آفتاب کُلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی خووووووووووب بود

تازه بعد امتحانا انشاءالله با زهرا اگه قبول کنه صُبا بریم باشگاه(جای عصر) بعدشم بریم باشگاه!

البت حرفی که الآن میزنم ربطی به یَک ماه دیگه نره...یعنی ما آخر هر چی بی ثُباتِ هستیم دادا...

حووول ندلرم اصلاً

خُووَم اییاد...

حووصله نداریم

باز از فردا باید بشینیم درس بخونیم

کِلو شدیم دیگه

14 ساله داریم درس ایخونیم هنوز یَک سوال مبهم در ذهنمان مثل خوره مخمان را آزار میدهد...

آخر امتحانی که 2 هفته ی دیگر است براچی باید از حالا بخوانمش

من اصلا حوصله ندارم

بستنیییییییییییییییییییییییییی

من عاشق بستنییییییم

دیرو به دیمون گُتیم یَک ماشین بستنی ساز برامون بستون

خلاصه اینکه من زهرا رو خیلیییییییی دوست دارم یعنی امروز به این نتیجه رسیدم که زهرا را کُلییییییییی دوستندی داریم

ولی روومان به دیوار....

بستنی یَک چیز دیگه ست

البته هیچ گونه قیاسی در این مقوله روا نیست ولی خواستیم فقط میزان علاقمان را به رفیقمان دریابانده کنیم در ذهنتان...

همین

برویم

التماس دعا

یا علی مدد



نویسنده : سعیده » ساعت 7:1 عصر روز شنبه 87 خرداد 11


تقدیم به آنکه دارمش دوست تقدیم به آن که قلبم از اوست اگر مهتاب از تن بر کند پوست جدا هرگز نگردد یادم از دوست

زندگی کاغذی است مچاله در دست لحظه های دوستی دوستی حدیثی است که با یک نگاه آغاز می شود و با یک لبخند شکل می گیرد و در آخر با یک قطره اشک به پایان میرسد

و همچنین دوستی یک اتفاق است و جدایی یک قانون اما محبت چیزی نیست که با این جدایی ها از میان برود محبت زنجیری است طلائی که روح را به روح می پیوندد و فکر را به فکر دوستی و وقتی زیباست که عصای حرکت آن صداقت باشد زندگی رودی است که قسمتی از آن به اقیانوس می ریزد

بعضی ها وقتی کاری داشته باشند دوستت هستند بعضی ها وقتی گیر می کنند دوستت هستند بعضی ها نیستند و وقتی هم هستند بهتر است نباشند بعضی ها نیستند و ادای بودن

در می آورند بعضی ها در عین بودن هرگز نیستند بعضی های دیگر هم به طور کلی هستند ولی آدم نیستند آنهای دیگری هم که آدم هستند نیستند 

خوردن شیرینی خیلی راحته! خوندن داستان شیرین هم راحته! اما پیدا کردن دوست شیرین خیلی سخته! تو چطوری منو پیدا کردی؟

آدما.... آدما از جنس برگن، گاهی سبزن گاهی پاییزن و زردن زمستون دیده نمیشن،تابستون سایبون سبزن آدما خیلی قشنگن حیف که هر لحظه یه رنگن
پندها چه بسیار است و پند گرفتن چه اندک به شمار . [نهج البلاغه]



نویسنده : سعیده » ساعت 12:37 صبح روز جمعه 87 اردیبهشت 20


 اعصابم خورده من حوصلم سر میره اصلا حوصله هیچی رو ندارم حتی درس

من حوصله ندارم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

زهرا هم با این گوشیش ...........................اعصابمونو پرونده

من چیکار کنم

باز شب شد

اهههههههههههههههههه

از تاریکی متنفرم.....................................................

البته بعضی وقتها خیلی حال میده

ای خدا چرا من اینجوری شدم

چرا اینقدر بد شدم

چرا اینقدر ازت دور شدم

چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

چجوری دوباره برگردم پیشتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

چرا همه ی امیدمو نا امید می شه

الان گریه می کنیم

اعصاب نداریم

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

موندم تو کارت

خدایا بدادمون برس

 

هزار بار دیگر هم

که از شانه‌ای به شانه‌ی دیگر بغلتی

این شب صبح نمی‌شود

وقتی دلت گرفته باشد



نویسنده : سعیده » ساعت 7:47 عصر روز یکشنبه 87 فروردین 25


چتر هاراباید بست!

 زیر باران باید رفت!

 فکر را، خاطره را،زیر باران باید برد!

 با همه مردم شهر ،زیر باران باید رفت!

 دوست را، زیر باران باید دید !

 عشق را، زیر باران باید جست......

 زیر باران باید بازی کرد !

 زیر باران باید چیز نوشت ،حرف زد، نیلوفر کاشت...

 



نویسنده : سعیده » ساعت 1:18 صبح روز چهارشنبه 87 فروردین 21


   1   2      >