سفارش تبلیغ
صبا ویژن


پاییز 1387 - من و دوستم



درباره نویسنده
پاییز 1387 - من و دوستم
مدیر وبلاگ : یاران دلنواز[65]
نویسندگان وبلاگ :
زهرا (@)[29]

سعیده
سعیده[30]

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
دل نوشته ( زهرا )
یاران دلنواز
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
پاییز 1387 - من و دوستم

آمار بازدید
بازدید کل :61563
بازدید امروز : 4
 RSS 

سلام...
نه می تونم واقعت رو بپذیرم نه انکارش کنم...
فردا می ری سفر...
من از فردا یه ماه و یه هفته نمی بینمت... شایدم بیشتر...
خدا کنه دله تنگمو تاب بیارم...
خیلی حرفا دارم آبجی جونم. خودت دیگه می شناسیم... مثل همیشه خیلی هاش به زبونم نمی آن...
شاید اشکام خیلی هاشو گفت...
دوست دارم...
مواظب خودت باش...
.

.

.

به امید دیدار...
یا علی...



نویسنده : زهرا » ساعت 10:12 عصر روز چهارشنبه 87 آبان 29


به یادش و به یاریش

سلام ای غروب غریبانه ی دل

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

سلام ای غم لحظه های جدایی

خداحافظ ای شعر شب های روشن

خداحافظ ای آبی روشن دل

خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ همنشین همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تو را می سپارم به دلهای خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب

تو را می سپارم به دامان دریا

اگر شب نشبنم اگر...

تو را می سپارم  به رویای فردا

به شب میسپارم تو را تا نسوزم

به دل میسپارم تو را تا نمیرم

اگ چشمه ی ...........

اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من

خداحافظ ای سایه سار همیشه

اگر سبز رفتی زرد ماندم

خداحافظ ای نو بهار همیشه

می خواستم وقتی پستش کنم که نباشم! ولی...

این رفتنم، برگشتش نا مشخصه ولی نه مثل همیشه!

فقط میتونم این جمله رو برای بار دوم تکرار کنم چون خیلی دوسش دارم!

راستی میدونم که دلم تنگ میشه خیلی زود، دلت نیز!

ولی... چاره چیست؟!

راستی تر میترسم موقع تولدت نتونم درست و حسابی بهت تبریک بگم! چون اولا ماه محرمه! و دوما فکر کنم مصادف میشه با بازگشت مامان اینا... و متاسفانه من قبلش احتمالا نیستم که تبریکات و عنایات لازم را مبذول بفرمایم!

پس از همین الآن تا همیشه تولدت مبارک عزیز دلم!

امیدوارم سال بعد اولین نفر آقاتون باشن!

(خخخخخخخخخخخففففففففففففففففتتتتتتتتتتت میکنماااااااااااااا گفتی ایشالله؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!)

بدون، همیشه و هرجا که باشم...

چه در کنار تو... یا...!

همیشه به یادتم!

قربانت ،   آبجی سعیده!

و نام های دیگرمان :

( کوجی مامان، شلغم پخته، شوید آبپز، گردو پوست کنده و... )

تازه دلم واسه خیلی روزها و خاطراتی که هیچ وقت فراموششون نمیکنم نیز تنگ خواهد شد!

نمیدونم چرا با وجود اینکه الآن در کافی نتیم دلم نمیاد برم انگار تازه نوشتنم گل کرده!

و به یاد تمام لحظاتی که چه با هم و درکنار هم بودیم و چه دور از هم و به یاد هم!، به یاد دو سال دانشگاه که به جرئت میتونم بگم بهترین سالهای عمرم بود!، به یاد یارو( بشرات) و همه ی خاطرات و شلوغ بازی های تلللللخخخخ وشیییرینش! به یاد امجدی هایی که با هم میرفتیم! یاد اون روزی که برای اولین بار با یه قیافه ی متفاوت رفتیم بیرون! (روز عقد مژگان) یادش بخیر حتی رومون نمی شد همدیگرو نیگا کنیم! یاد سفر طلائیه، چه شور ی داشتیم! یاد همه ی یاروهایی که چه زود برامون سوژه میشدن! و چه زود هم از دهن می افتادن! یاد روزهای امتحانا! یاد عکسهایی که فرت و فرت بی خبر میگرفتی! یاد روزهایی که سه ساعت سر کلاس ما رو می کاشتی! یاد ترم آخر که تنها بودم! یاد جشن فارغ التحصیلی پارسال که تنها رفتم! فکر کنم امسال دیگه نصیبم نشه! یاد بعضیها هم بخیر...!  بعضیها که نمیدونم امشب چرا تا نوشته پایانش رو دیدی... ! بگذریم...
 به یاد پرسه زدنهای بی مورد و با موردمون توی چارتا خیابون شهرمون و به یاد شهرمون و... و.. و.

و در کل به یاد همه ی لحظات نابی که کم بود ولی عزیز بود! (الآن دیگه واقعا گریم گرفت! البته با اشکی پنهان!)

انگاری دارم میرم سفر قندهار! شاید هم دارم میرم...!
دلم تنگ خواهد شد برای خیلی ها...

خدایا شکرت...

برام خیلی دعا کن آبجی ناااااااااااااااااااااااااببببببببببببببببببببببببببببببببمممممممممممممممممممممممممممممم!

دوست ندارم برم ولی....

آنقدر خوب و عزیزی که در هنگام وداعم، حیفم آید که تو را دست کسی بسپارم، به خدا می سپارمت ای دوست...!

خدا یار و نگه دارت باشه!

یا علی مدد

..............

 



نویسنده : سعیده » ساعت 7:59 عصر روز سه شنبه 87 آبان 28


 بسم الله الرحمن الرحیم

اول قول بده منو خفه نکنی بعد بخون!

داشتم آخرین پستم رو برای اینجا آماده می کردم که یهویی اعلام وجود کردی! (تک زنگ!)

نمیدونم جدیدا اینطور شده یا همیشه اینجور بوده من تازه فهمیدم که هر وقت شدیدا بهت فکر میکنم یا به یادتم تو هم درست همون موقع این رو ثابت میکنی! (پیوم!!)

چهارشنبه زهرا اومده بود خونمون! خیلی خوب بود. به من که خیلی خوش گذشت! (روز آلوچه خوری!)

تقریبا ده روز دیگه مامان اینا میرن! من نیز زودتر! چقدر دلم می خواست اون موقع باشم! خیلی تنها میشم، شاید باعث شه قدرشو خیلی بیشتر بدونم!

نمیدونم چرا اینقدر بساطمو زیادی جمع کردم انگاری میخوام هیچ وقت برنگردم...!

دیگه برامون خیلی عادی شده شبیه هم شدنمون! البته کاملا طبیعیه! قبلا شنیده بودم که دو تا دوست بعد یه مدت همه ی رفتاراشونم ناخودآگاه مثل هم میشه! حالا نمونه هاشو بیخیل!

نمیدونم چرا فکر میکنم دوستیه ما با بقیه دوستیها خیلی فرق میکنه! نمیدونم درست فکر میکنم یا نه!

از یک طرف دوست دارم زندگی جدید رو تجربه کنم، از یک طرف هم خیلی برام سخته دل کندن! اون هم از کسانی که یک عمر زنده ای به عشقشون! البته ترک عادت که نمیشه معناش کرد اگه این بود بارها تجربه شو داشتم که از علایقم دست بکشم ناخواسته!

ولی این بار خیلی فرق میکنه خیلی...!

 حالاشعری رو که بهت گفتم خیلی دوسش دارمو اینجا مینویسمش:

پشت سرم گریه نکن، مسافرم، مسافرم!

اشکاتو هی هدر نده، با ید برم، باید برم!

جلوی راهمو نگیر، نذار منم گریه کنم!

صلاحمون اینه عزیز، باید برم سفر کنم!...

پیاز داغش زیادی سرخ شده بود، با اغراق بود، زیاده روی داشت، هر چی که بود، واسه خاطر خودم نوشتمش!

از شما تقاضا دارم که زیاد سخت نگیری و در کل بی خیال باش رفبیق!

 خیلی نامردیه؟ ولی ارزش داره اینجوری مام آرامش خاطر داریم انشاءالله...!

حالا مطلب آخرمون رو به موقعش پست خواهیم کرد فعلا این باشه تا بعد...

در اخر هم معذرت میخوام از اینکه اینهمه معطل شدی!



نویسنده : سعیده » ساعت 11:59 صبح روز یکشنبه 87 آبان 26


هزار تا برنامه و کار دارم ، ولی این افکارو اعصاب و ، خلاصه این حوصله نمی زاره بهشون برسم.
نمی دونم شاید دارم بهونه می آرم.
امروز مثلا قرار بود بریم کوه... ولی شب اومدن خبر دادن که لغو شد...
به سعیده خانوم گفتیم حالا که کود به هم خورده! حداقل تو پاشو بیا اینجا. ولی نیومد...
دلم می خواد یه جایی بی دغدغه افکارمو خالی کنم.
 هر وقت پر می شم از ... از چی؟ شاید از خودم...هر وقت از خودم پر می شم نه تاب گفتن دارم و نه توان قلم به دست گرفتن.
نه سکوت به دردم می خوره نه فریاد...
نه خندیدن و نه گریه کردن...
و حتی با موسیقی هم نمی تونم افکارمو منحرف کنم...
فقط می تونم پناه ببرم... پناه ببرم به مهربانترین ممهربانان.
این موقع ها فقط می تونم از خودم فرار کنم و به خدام پناه ببرم.
...

تازه گی ها فهمیدم که  باید خودمو  جور دیگه هم بشناسم. یعنی خودمو  دقیق تر پیدا کنم. یعنی یه جور دیگه تکلیفمو با خودم روشن کنم.
خدای مهربونم ... کمک کن. کمکم کن خودمو فراموش نکنم...

 

 من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد ...  همه اندیشه ام اندیشه فرداست ... وجودم از تمنای تو سر شار است ...زمان در بستر شب خواب و بیدار است
هوا آرام ، شب خاموش ، راه آسمانها باز... خیالت چون کبوتر های وحشی می کند پرواز...
                                                             

                              



نویسنده : زهرا » ساعت 6:27 عصر روز جمعه 87 آبان 17


سلام علیکم...

ساعت 30/9  می باشد ...
من و سعیده خانوم نشسته ایم پای کامپیوترم و .....
هی نق و نوق می کنه  می گه می خوام برم خونمون....
به علت اینکه ما مثلا قرار بود این وب و ترک نکنیم و تا سیستم دار شدن سرکار ما اینجا رو سرو سامون بدیم ، خوب حالا اومدیم که سرو سامون بدیم دیگه...
س: خوب بدین...
ز : خوب داریم می دیم...
ز : چی بگم... آهان... هیچی دیگه ملالی نیست جز دوری از این وب و یاهو و هایپر و بقیه لوازم الکترونیکی که ما شب و روزمون رو در کنار هم می گذروندیم... خوب حالا اینا نیست باید بسازیم... و به یه طریق دیگه روزگارو با هم می سپرینانیییم( این فعل رو خودم اختراع کردم)
س: البت این افعال عجیب الغرایبتونم از ما به ارث بردین اینو هیچوقت یادتون نره با این صفحه کلیییییییییییییییییدت کچلمون کرد!!!!!!!!!!!

ز : اولا شما خودتون خودتونو کچلاندین حسابییییییی!!! دوما.... دوما نداشت. ها دوما ما خودمون افعال ساز بودیم.
س: بر منکرش دروووووووووووووووود!
ز: این قدر حرف تو حرف آورد که یادم رفت می خواستم بگم چی...هااا
امروز یعنی امشب سعیده خانوم تشریف نیمه مبارکشون رو آورد خونه ما و ما در جوار هم نشستیم داریم می تایپیم که بعدشم بپستی مش...
من می خواستم بگم دیگه تنهایی دست و دلمون به وب پر کردن نمی ره... یعنی کلا حال و حوصله وبلاگ نویسی نداریم...شاهکار کنم تو دفترم یه چند خطی بنگارم(فکر کنم این فعل و از دایره لغات تو کش رفتم) ... تا کی؟ تا وقتی یه کسی یا چیزی ما رو برا نوشتن سره ذوق بیاره.... خدا رو چه دیدی... شایدم خودمون خودمونو ذوقانیدیم...
به هر حال ... فعلا اینیم دیگه ... تا ......س: تا.............!

س: نه اینکه تا حالا..... ماشاالله هیچی نگم بهتره! از اولشم نداشتین! ما بزور آوردیمتون تو این راه فنا! در اون فعل هم شک نکن! که تا نیم ساعت دیگه شاید ی سوژه جدید گیر بیاریم برا گیر دادن بهتون!

بابا یکی نیست به این دختره بفهمونه که ما .............................!
ز: این آبجی خانوم ما مثه اینکه دلش از ما خیلی پره!! سوژه هم بی سوژه ...اوکی؟؟؟
س: نوکی....





نویسنده : زهرا » ساعت 10:47 عصر روز دوشنبه 87 مهر 22


   1   2      >